- نوشتهٔ: محمدصالح کامیاب
همه متمدن میشوند؛ فقط زمان میبرد. - اوقلیقو وقیلقوا
خورشید مثل همیشه بیدرنگ فوتونهایش را به اینطرف و آنطرف میپاشید. فوتونها هم خیلی تند و عجلهای بهپیش میراندند. اینقدر تند و عجلهای بهپیش میراندند که اصلاً متوجهِ آن جسمِ غولآسایی که در وسطِ آن دشتِ خشکیده جا خوش کرده بود، نشدند و سایهاش را روی زمین نینداختند.
جسمِ غولآسای بیسایه، کیلومترها مربع از دشتِ خشکیده را اشغال کرده بود و چنان بلند بود که ابرها را شکافته و از آنها گذشته بود. اگر آن فوتونهای عجول کمی دقت میکردند و حوصله به خرج میدادند، قطعاً سایهای چنان عظیم بر زمین نقش میبست که اعجابِ همگان را برمیانگیخت. سایهای که متعلق به فضاپیمایی عظیمالجثه بود.
درونِ فضاپیما پر بود از هیاهوی مسافران. هر کسی به طرفی میرفت و از شکوه و زیبایی فضاپیما تعریف میکرد. در همین بین، هوتی -ایدهپرداز مأموریت- با قدمهایی استوار و آرامشی وصفناپذیر، داشت از سکوی وسطِ فضاپیما بالا میرفت.
وقتی به بالاترین نقطهاش رسید، چند بار به بلندگو ضربه زد تا جمعیت ساکت شوند. سپس با صدایی رسا و محکم گفت: «ای گاوها! مااااا موفق شدیم!». صدای هیاهوی جمعیت به هوا برخاست. هوتی ادامه داد: «امروز مااااا این سیارهٔ خشک و بیعلف را ترک میکنیم و به سوی سیارهٔ بهشت رهسپار خواهیم شد! جایی که نهتنها تا ابد علفهای خوشمزه و آبدار برای خوردن داریم، بلکه از دستِ انسانهای گوشتخوار هم در امااااانیم!». هیاهوی جمعیت دوباره همچون بمبی منفجر شد.
هوتی از سکو پایین آمد؛ همزمان که چوری از آن بالا میرفت. چوری فرماندهِ فضاپیما و یک غژگاو بود. با این که موهای بلندِ تنش او را شبیه به پشمک کرده بود، اما شخصیتی بسیار جدی و سختگیر داشت. با صدایی بلند و خشدار رو به جمعیت گفت: «همه آمادهٔ حرکت بشید! هر کسی بره سرِ جای خودش! بوفالوها به بخش پیشران، گاومیشها به موتورخانه، کَلهای یالدار به بخش یارانش، گاوهای شیرده به آشپزخانه و… و… و…». کمی مکث کرد تا نفسش بالا بیاید. سپس ادامه داد: «توجه داشته باشید که وقتی از جوِّ سیاره خارج شدیم، برای بیرون رفتن از فضاپیما حتماً باید لباسِ فضانوردی بپوشید؛ وگرنه…». و به عکس زامت که روی دیوارِ فضاپیما نصب بود، اشاره کرد. زامت اولین گاوی بود که از جوِّ زمین خارج شده بود. و البته هیچوقت برنگشت؛ چون بهمحض خروج از جو، بهکلّی متلاشی شد. بعد از این حادثه، لباسهای فضانوردی اختراع شدند. چوری ادامه داد: «سفرِ خوشی رو برای همهتون آرزو میکنم. مااااا!»
سپس واپایشگرش را از لای موهای بلندش بیرون آورد. واپایشگر، وسیلهای بود شبیه به مکعبِ روبیک. با این تفاوت که روی یکی از مربعهایش کلمهٔ «شروع» نوشته شده بود؛ همان دکمهای که چوری روی آن زد. سپس مکعب گشوده و نمایشگری نمایان شد. اطلاعات زیادی روی آن در حال نمایش بود و کلی گزینه برای مدیریتِ فضاپیما داشت. چوری با داشتنِ این واپایشگر میتوانست از هر جایی که بود، تمامِ فضاپیما را مدیریت کند. به خاطرِ همین، هیچ اتاقِ فرماندهیای وجود نداشت! البته فقط چوری از این واپایشگرها نداشت؛ همه داشتند؛ ولی با دسترسیهای متفاوت. مثلاً یک گاو شیرده که در آشپزخانه کار میکرد، به بخشِ تغییرِ سرعتِ فضاپیما دسترسی نداشت.
چوری در واپایشگرش به بخشِ پیشران رفت و روی گزینهٔ حرکت زد. با این کار، پیامی به بوفالوهای بخشِ پیشران ارسال شد. بوفالوها با تمامِ قدرت شروع کردند به چرخاندنِ آسیاب. با چرخاندنِ این آسیاب، نیروی پیشرانِ فضاپیما تأمین میشد. اگر میخواهید بدانید چهطور، به کتاب «فیزیکِ گاوی برای گوسفندها»، جلدِ بیست و هفتم: «فیزیکِ ناممکن»، فصلِ دهم: «قطعیت»، بخشِ «سَبُکِش» مراجعه کنید.
فضاپیما به طرز ناممکنی از سطحِ زمین بلند شد و با عظمتی غیرقابلِ تصور، شروع به بالا رفتن کرد. پس از مدتِ کوتاهی، از هواکره خارج شد و همچون مگسی که یک بالش شکسته باشد، در مسیری مارپیچ به سوی بیکرانها روانه شد.
افسانههای کهن میگویند که در لبهٔ کیهان، چهار ستاره وجود دارد که در فاصلهای برابر از یکدیگر قرار گرفتهاند. در میانِ این چهار ستاره، سیارهای محبوس است که نه به دور ستارگانش میچرخد و نه حتا به دورِ خودش. به همین سبب، همواره روز است. در این سامانهٔ عجیب و غریب، یک سیارهٔ دیگر هم وجود دارد. سیارهای گنده و سبک که در مسیری خارج از درک، به دور سیاره میچرخد و چنان بزرگ است که سایهای وسیع بر سیاره میاندازد. بعضی آن را شبِ سیارهٔ محبوس میپندارند.
این موقعیتِ خاص باعث گشته تا زیستبومی شگفت بر بسترِ این سیاره پدید آید. زیستبومی که گویند چنان مطبوع است که تاکنون هیچ گونهای منقرض نگردیده. گیاهان، پیدرپی گل و میوه میدهند. جنگلهای انبوه، سراسر سیاره را فراگرفتهاند. و دریاهای آب شیرین، بر شگفتی هرچه بیشترِ این سیاره میافزایند.
مقصد عاجل
فضاپیما همینطور فضای بیکران را میپیمود و از کنار سیارات و ستارگانِ گوناگون میگذشت. چوری روی تختی نرم لم داده بود و در حالِ ور رفتن با واپایشگرش بود. داشت دوربینهای فضاپیما را بررسی میکرد. فضاپیما پر بود از دوربین؛ هم داخل و هم خارج. دوربینهای داخلی چیزِ خاصی برای نشان دادن نداشتند و حسابی کسلکننده بودند. چوری به بخشِ دوربینهای خارجی رفت. آنها پر بودند از نقطههای ریز و درشتی که مدام در حال جابهجایی بودند. او همانطور بین دوربینها میچرخید تا این که سه نقطهٔ نورانی توجهش را جلب کرد؛ سه نقطهای که در کنارِ هم، مثلثی متساویالاضلاع تشکیل میدادند. چوری تصویر را بزرگتر کرد. در بین سه نقطهٔ نورانی، نقطهای کمنورتر قرار داشت. باورش نمیشد. یعنی به همین زودی به مقصد رسیده بودند؟
سریع با بخشِ دیدبانی تماس گرفت و موضوع را گفت. ژاغُل که در بخشِ دیدبانی بود، ابرتلسکوپش را در آورد و به همان نقطهای که چوری گفته بود، نگریست. سه ستاره را دید که در بینشان یک سیاره بود. اما ستارهٔ چهارم کجا بود؟ یعنی افسانهها اشتباه گفته بودند؟
روی سطحِ سیاره، جانوری سهپا، سهچشم، سهگوش، سهشاخ و سهدم در حالِ چریدنِ علفهایی بنفش بود. در همین بین، فضاپیمایی غولآسا از آسمان به پایین آمد و همان کنارها نشست. جانور بیهیچ اهمیتی کمی چرخید و شروع کرد به نوشِ جان کردن علفهایی نارنجی. چند موجود از فضاپیما بیرون آمدند. کمی به اینطرف و آنطرف نگاه و محیط را بررسی کردند. سپس مانندِ مشتریهایی که خانه را نپسندیده باشند، به فضاپیمایشان برگشتند و رفتند به همان جایی که ازش آمده بودند. جانور هم دوباره بدون اندک توجهی، رفت آنطرفتر تا کمی علف فیروزهای میل کند.
همه در فضاپیما ناراحت بودند. این سیاره، آن سیاره نبود. دوباره باید به راهشان ادامه میدادند و معلوم نبود کی به مقصد میرسند.
چوری از گروهِ رایانش خواست تا نقشهٔ کیهان را برایش بفرستند. آنها هم کمی بعد اعلام کردند که نقشه آماده است و آن را به صورت تمامنگاشتی برایش ارسال کردهاند.
چوری واپایشگرش را برداشت و نقشهای که برایش فرستاده بودند را باز کرد. بعد واپایشگر را روی زمین گذاشت. تصویری سهبعدی در وسطِ اتاق ظاهر شد؛ تصویرِ یک کرهٔ بسیار بسیار بسیار بزرگ که در وسطش یک فلش کشیده شده بود. فلش، فضاپیما را نشان میداد. هنوز خیلی تا لبهٔ کیهان مانده بود. او دوباره به نوکِ فلش نگاه کرد و رویش دقیق شد. نمیتوانست فضاپیما را ببیند. تصویر را کمی بزرگ کرد؛ اما باز هم چیزی معلوم نبود. تصویر را خیلی بیشتر بزرگ کرد؛ اما باز هم چیزی ندید. دوباره آن را بزرگ کرد. خیلی خیلی بزرگ کرد؛ ولی باز هم فضاپیما پیدا نبود. همینطور تا نیمساعت تصویر را بزرگ کرد؛ ولی دریغ از حتا یک نقطه! یعنی جهانِ هستی اینقدر بزرگ بود؟
به این فکر افتاد که ببیند تا به حال چهقدر مسیر طی کردهاند. تیکِ «نشان دادن مبدأ» را زد. یک فلشِ دیگر دقیقاً همان نقطهای که فضاپیما قرار داشت را نشان داد. مغزِ چوری داشت جوش میآورد. یعنی تا الآن بر اساس مقیاسِ کیهانی، اصلاً جابهجا هم نشدهاند؟ اینطوری نمیشد! باید از جهشِ فرامکانی استفاده می کردند.
نظریهای در فیزیک وجود دارد به نامِ پِیِشِ متقابل. وقتی در مکان حرکت میکنید، مکان هم در خلافِ جهتِ شما حرکت میکند. یعنی اگر نقطهای خارج از مکان را مبدأ قرار دهید و بعد شروع به حرکت در مکان کنید، نه مکان نسبت به مبدأ ثابت است و نه شما نسبت به آن ثابتید.
این پِیِشِ متقابل، تأثیراتی متقابل نیز دارد.
تأثیر صفرم: وقتی در مکان حرکت میکنید، مکان را به عقب هل میدهید و وقتی مکان به عقب حرکت میکند، شما را به جلو هل میدهد؛ که کاملاً بدیهی است.
تأثیر اول: وقتی در مکان حرکت میکنید، مکان فشرده میشود و وقتی مکان در حرکتی متقابل به عقب حرکت میکند، شما را فشرده میکند.
کلی تأثیر دیگر هم وجود دارد؛ اما به شما ربطی ندارد! اگر خیلی اصرار به دانستنشان دارید، میتوانید به همان کتابِ «فیزیکِ گاوی برای گوسفندها»، جلدِ هفتاد و نهم: «فیزیکِ ممنوعه»، پاورقیِ صفحهٔ ۱۲ مراجعه کنید.
برگردیم به تأثیر اول. هر چهقدر سرعتِ شما بیشتر باشد، این فشردگی بیشتر است. شاید دارید به این فکر میکنید که پس حتماً نور بیشترین فشردگی را ایجاد میکند؛ اما نه! فرض کنید یک توپ را پرتاب میکنید. بعد یک نفر که روی توپ است، یک توپ دیگر را پرتاب میکند. حالا سرعتِ توپِ دوم، برابر با سرعتِ توپِ اول به علاوهٔ سرعتِ خودش است.
فناوریِ جهشِ فرامکانی نیز به همین صورت کار میکند. ابتدا یک فوتون پرتاب میشود. بعد آن فوتون، یک فوتونِ دیگر را پرتاب میکند. سپس فوتونِ دوم، یک فوتونِ دیگر را پرتاب میکند و همینطور پیش میرود تا فوتونِ صدم. آنوقت یک فوتون داریم که با سرعتی صد برابرِ سرعتِ نور به جلو حرکت و حسابی مکان را فشرده میکند.
(چی؟ انیشتین میگه غیرممکنه؟ چه آدمهای فضولی پیدا میشن ها! برو ادامهٔ داستان رو بخون بچه. با این چیزها کاری نداشته باش!)
اکنون خیلی راحت و با طی کردن مسافتی کوتاه، میشود کلی جابهجا شد. البته باید تا قبل از این که مکان از فشردگی خارج شود، از آن عبور کرد. وگرنه تمامِ زحمتهایمان به هدر میرود.
گودِک در موتورخانه بهسختی در حال ور رفتن با دستگاهِ فرامکانجهشگر بود. باید قبل از پرتابِ فوتون، چیزهای بسیاری را بهدقت تنظیم میکرد تا فرایندِ جهش بهدرستی انجام شود.
سرانجام آماده شد. گودِک چند نفسِ عمیق کشید و سپس با خونسردی روی دکمهٔ قرمزرنگ زد. چراغهای بالای دستگاه روشن شدند. شروع کرد به لرزیدن. و در نهایت صدای بمِ کوتاهی از دستگاه بلند شد و این نشانهٔ پرتابِ موفقیتآمیزِ فوتون بود.
داخلِ سرای مرکزی فضاپیما، همگی خود را به پنجرههای دایرهای چسبانده بودند و به بیرون مینگریستند. فضای پرستاره، همچون پارچه تا میخورد و چین میافتاد. همهچیز خیلی وهمانگیز بود. انگار کسی فضا را هی توی دستش، مانندِ کاغذی پر از نقطه، مچاله میکرد و آنگاه پس از چندی، دوباره آن را باز میکرد.
همهچیز خیلی جالب و تماشایی بود. البته به جز چهرههای درهمپیچیدهٔ مسافران و استفراغِ بوگندویی که کفِ فضاپیما جاری شده بود. به خاطر همین پس از چندین و چند جهشِ فرامکانیِ متوالی، تصمیم گرفتند کمی بایستند و استراحت کنند؛ که ای کاش نمیکردند!
بیگانگان
دیحا گاوی خپل و شکمو بود. او داخلِ تالارِ غذاخوری نشسته بود و غذای مورد علاقهاش، شیر با علفِ تیلیت شده میخورد. همان زمان، نمایشگرِ بزرگِ وسطِ تالار روشن شد. ژاغُل را نشان میداد که با لباس فضانوردیاش بیرون از فضاپیما ایستاده و کنارِ سرش، آن دور دورها، جسمی ناشناخته قرار داشت. ژاغُل شروع کرد به حرف زدن: «سمتِ چپِ سرِ من رو که نگاه کنید، یه جسمِ کروی میبینید. این جسم یه سیاره نیست. یه ماااااه هم نیست. نکتهٔ جالب اینجاست که از فلز ساخته شده. خیلی هم براقه. مااااا حدس میزنیم که یه فضاپیمااااا باشه. شاید فضاپیمااااای یهسری گاوِ دیگه مثلِ خودمون!»
ناگهان تصویر عوض شد. بوفالویی با ابروهایی درهمرفته، زبان به انتقاد گشود و گفت: «نه، امکان نداره! گاوها اینقدر بیسلیقه نیستن!». فضاپیمای کروی، کاملاً هم کروی نبود. یا شاید درستترش این باشد که اصلاً کروی نبود. به گویی فلزی میمانست که با پُتک و چکش به جانش افتاده باشند.
بوفالو همانطور داشت از باسلیقگی گاوها تعریف میکرد که خانمِ آشپزی، با تعجب پرید وسطِ تالار و داد زد: «این، این وسط چی میگه!؟». لحظهای بعد، تصویرِ بوفالو رفت. حالا صورت هوتی کلِ نمایشگر را پوشانده بود. انگار میخواست از نمایشگر بیاید بیرون. او از همگی عذرخواهی کرد و گفت که اختلالی در سامانهٔ مرکزی پیش آمد که باعث این اتفاق شد. سپس ژاغُل دوباره روی نمایشگر ظاهر شد. ادامه داد: «تنها راه فهمیدن این که این جسمِ عجیب چیه، رفتن بهشه. و مااااا هم قراره دقیقاً همین کار رو بکنیم.»
فضاپیما بهآرامی در کنارِ جسمِ فلزی بدریخت قرار گرفت. یکی از هوابندهای فضاپیما از آن جدا شد و به سمتی که حدس میزدند ورودی آن جسم باشد، حرکت کرد. خرطومی بلند و دراز، هوابند را به فضاپیما وصل کرده بود. وقتی هوابند با موفقیت در جای مورد نظر قرار گرفت و خوب چفت شد، چراغهای سبزی که رویش بودند، روشن شدند.
فِنار، اوذا و یاخا لباسهای فضاییشان را به تن کردند. درِ نخستِ هوابند را گشودند و رفتند داخلش. در، پشتِ سرشان بسته شد. سپس سراغِ در دوم رفتند و آن را باز کردند. درِ فضاپیمای بیگانه روبهرویشان بود. یک مازِ فلزی و یغور، وسطِ در بود. بهناگاه فِنار با هیجان پرید جلوی در و عربده کشید: «ایول ماااااز!». سپس شروع کرد به حل کردنش. «عینِ آب خوردن بود.»؛ فِنار زمزمه کرد و در را به جلو هل داد.
داخلِ فضاپیمای بیگانه، همهچیز زشت و حالبههمزن بود. همهجا کج و معوج بود. آثارِ زنگار بر همهجا آشکار بود. بوی گندی هم از همهطرف حس میشد. اوذا پا پیش گذاشت و وارد فضاپیما شد. روبهرویش چندین و چند راهروی پیچدرپیچ و طویل قرار داشت. یادِ مازِ روی درِ ورودی افتاد. حتماً صاحبان این فضاپیما خیلی ماز دوست داشتند. راهروی چپ را انتخاب کرد و به راه افتاد. بقیه هم پشتِ سرش شروع به حرکت کردند.
کمی که جلو رفتند، با دری در دیوارِ سمت چپشان مواجه شدند. در را باز کردند. ناگهان هر سه، چشمشان سیاهی رفت. داخلِ اتاق پر بود از گوشت. گوشتهای تکهتکه شده. گوشتهای دریده شده. یاخا تمام توانش را جمع کرد و درِ آن اتاقِ شوم را محکم بست. اضطرابی بیسابقه بر گاوها چیره شده بود. با احتیاط به مسیرشان ادامه دادند. سکوتِ محیط آزاردهنده بود. یا همه مرده بودند، یا دیوارها اینقدر عایقِ خوبی بودند که هیچ صدایی شنیده نمیشد. هر سه، موردِ اول را ترجیح میدادند. بهآرامی در راهرو پیش رفتند تا رسیدند به درِ دوم. روبهرویش ایستادند. هیچکدامشان جرئت نمیکرد بازش کند. عاقبت، اوذا پیشقدم شد و در را گشود.
خرسِ گرد و قلمبه نشسته بود روی مبلِ راحتیِ مندرسی و به شکمش فکر میکرد. وای که چهقدر هوسِ گاو تازه کرده بود. وای که چهقدر دلش برای طعمِ لذیذِ گوشتِ گاو تنگ شده بود. وای که چهقدر از آخرین گوشتِ نرم و چربِ گاوی که زیرِ دندانهایش جویده بود میگذشت. وای که چرا در باز شد؟
سه گاوِ گوشتالو و خوشمزه پشتِ در ایستاده بودند. میلرزیدند. خرسِ گرد و قلمبه خیلی فرز و چابک پرید روی گاوِ اولی و دندانهای تیزش را فرو کرد توی گردنش. دو گاو دیگر بیدرنگ پا به فرار گذاشتند. خرس هم قربانی اولش را رها کرد و دوان دوان به سوی دو گاوِ دیگر رفت تا خیتشان کند. گاوها میدویدند و خرش دنبالشان میکرد. از بس دنبالبازی کردند تا در نهایت خرس، قربانیِ دومش را هم گرفت. گاوِ سوم، تنها و بیکس به سمتِ هوابند میرفت. وقتی به هوابند رسید، خرسِ بیرحم او را هم گرفت. در آخرین لحظه، گاوِ نیمهجان دستش را دراز کرد تا روی دکمهٔ بسته شدن هوابند بزند. نباید میگذاشت خرس به داخلِ فضاپیما برود. در بسته شد.
فردایش از آن سه گاوِ فداکار تقدیر به عمل آوردند. بعدش هم دوباره فضاپیما را به راه انداختند تا هر چه زودتر از آن فضاپیمای نحس دور شوند.
یک روزِ خوب دیگر بود و دیحا داشت عین همیشه توی تالار غذاخوری، شیر با علفِ تیلیت شده نوشِ جان میکرد. همان موقع، نمایشگرِ بزرگِ وسطِ تالار روشن شد و گاوی شاد و شنگول گفت: «یه خبرِ خوب دارم! یه جایزه! ولی اول باید قرعهکشی انجام بدیم تا برنده معلوم بشه! به نظرتون اسم چه کسی در میآد؟»
همه هیجانزده شده بودند؛ حتا دیحای شکمگنده که فقط به غذا فکر میکرد. او داشت آن لحظه به این فکر میکرد که شاید آن جایزه، غذا باشد. خوشمزهترین غذای جهان!
گاوِ شاد و شنگول دوباره روی نمایشگر ظاهر شد. گفت: «برندهٔ خوششانس ما کسی نیست جز… دیحا!!!»
دیحا از خوشحالی بالا و پایین میپرید. با این کارش تمام فضاپیما به لرزه افتاده بود. گاوِ شاد و شنگولِ داخل نمایشگر که او هم داخلِ فضاپیما بود و این لرزش را حس میکرد، گفت: «دیحای عزیز، لطفاً بپر بپر رو تمومش کن و هرچه سریعتر بیا به اتاقِ ۱۲۳ تا جایزهت رو بهت بدیم!». دیحا به سمتِ اتاق ۱۲۳ به راه افتاد.
در تالارِ غذاخوری، همه منتظرِ دیحا بودند تا ببینند آن جایزه چه بوده. در تالارِ غذاخوری، همه منتظرِ دیحا بودند تا ببینند آن جایزه چه بوده. در تالارِ غذاخوری، همه منتظرِ دیحا بودند تا ببینند آن جایزه چه بوده. در تالارِ غذاخوری، همه منتظرِ دیحا بودند تا ببینند آن جایزه چه بوده. در تالارِ غذاخوری، همه منتظرِ دیحا بودند تا ببینند آن جایزه چه بوده. در تالارِ غذاخوری، همه منتظرِ دیحا بودند تا ببینند آن جایزه چه بوده. در تالارِ غذاخوری، همه منتظرِ دیحا بودند تا ببینند آن جایزه چه بوده. در تالارِ غذاخوری، همه منتظرِ دیحا بودند تا ببینند آن جایزه چه بوده. در تالارِ غذاخوری، همه منتظرِ دیحا بودند تا ببینند آن جایزه چه بوده. در تالارِ غذاخوری، همه منتظرِ دیحا بودند تا ببینند آن جایزه چه بوده. ولی دیحا نیامد. آنها باز هم منتظر ماندند. آنها باز هم منتظر ماندند. آنها باز هم منتظر ماندند. آنها باز هم منتظر ماندند. آنها باز هم منتظر ماندند. آنها باز هم منتظر ماندند. آنها باز هم منتظر ماندند. آنها باز هم منتظر ماندند. آنها باز هم منتظر ماندند. آنها باز هم منتظر ماندند. ولی باز هم نیامد. اخمهایشان در هم رفت. یعنی دیحا اینقدر خودخواه بود که نمیخواست جایزهاش را به دوستانش نشان دهد؟ دیگر منتظر نماندند.
در سراسرِ فضاپیما راهآبهایی باریک قرار داشت که فاضلاب از آنها عبور میکرد و خیلی نامحسوس یواشکی از فضاپیما بیرون میریخت. اما اینبار به جای فاضلاب، خونی سرخ در آن جاری بود و داشت خیلی نامحسوس و یواشکی از فضاپیما فرار میکرد. افسوس از این که یک گوسالهٔ از همهجا بیخبر داشت همان اطراف پرسه میزد و مچش را گرفت.
گوسالهٔ از همهجا بیخبر همینطور خون را دنبال کرد و دنبال کرد تا بالأخره مبدأش را پیدا کرد. اتاقِ ۱۲۳. درش را گشود و با صحنهای وحشتناک روبهرو شد. گاوی چاق و چله که سلّاخی شده بود و از سقف آویزان بود.
وقتی گیتی آفریده شد، وقتی منظومهٔ شمسی شکل گرفت، وقتی زمین قابلِ سکونت شد، وقتی گاوها پا به عرصهٔ وجود گذاشتند، علف میخوردند. گاوها علف میخوردند. هزار سال بعد هم علف میخوردند. یک میلیون سال بعد نیز. یک میلیارد سال بعد نیز. آنها نه در گذشته، نه در حال و نه در آینده، گوشت نخوردهاند، نمیخورند و نخواهند خورد. آنها علف میخوردند، میخورند و خواهند خورد.
گوساله جلوتر رفت. آنقدر گوساله بود که اصلاً حالیاش نشد که چه خطری تهدیدش میکند و پای جانش در میان است. کمی آنطرفتر، خرسی گرد و قلمبه روی کفِ فضاپیما دراز کشیده بود و شعرِ گاوِ خپلِ خوشمزه را زمزمه میکرد. تا چشمش به گوساله افتاد، دهانش آب افتاد و بلافاصله از جایش جهید و به سمتِ او هجوم برد. ولی گوساله زرنگتر از این حرفها بود و تند و سریع از دستش گریخت. خرس همانطور به دنبالِ گوساله میدوید که ناگهان پایش لیز خورد و مثل یک توپ، قل خورد و تالاپی خورد به دیوار فضاپیما. از بختِ بد خرس و بختِ خوب گوساله، خرس زنده نماند و همانجا به خواب ابدی فرو رفت.
گوساله خرس را داخلِ همان اتاق ۱۲۳ انداخت و درش را قفل کرد. دیگر هم هیچ گاوی نه فهمید که خرسی بوده و نه این که اصلاً آن خرس از کجا آمده بود. و از همه ترسناکتر این که آن گاوِ شاد و شنگول که با قرعهکشی، دیحای بدبخت را به آن اتاقِ شوم کشانده بود، که بود. هرآنچه بود برای همیشه در همان اتاق به فراموشی سپرده شد.
در همین بین، خونِ باقیمانده در راهآب هم خیلی نامحسوس و یواشکی به فرار کردنش ادامه داد و دیگر کسی مچش را نگرفت.
لبهٔ کیهان
جهشهای فرامکانی دوباره شروع شدند و فضاپیما اینقدر جهید و جهید تا یکهو خورد به یک چیزی. ژاغُل سریع رفت تا ببیند چه بوده. تنها چیزی که دید، این بود: هیچچیز. مطلقاً هیچچیز! حتا از خلأ هم هیچچیزتر بود. اینقدر به هیچچیز زل زد تا دود از سرش بلند شد. بعد برگشت پیشِ بقیه و با قاطعیت اعلام کرد که هیچچیزی ندیده. بقیه هم خوشحال از اینکه هیچچیزی نبوده برگشتند سر کارشان؛ اما چوری نه!
چوری واپایشگرش را در آورد و نقشهٔ کیهان را گشود. یک کرهٔ هولوگرامی در هوا نقش بست. فلشی ظاهر شد و نقطهای روی لبهٔ کره را نشانه گرفت. رویش نوشته بود: فضاپیما. چوری از فرط هیجان یک مااااای خیلی بلند سر داد. بعد به ژاغُل دستور داد تا دوباره برود بیرون و اینبار دنبال سیارهٔ چهارستاره بگردد. ژاغُل هم رفت؛ اما دوباره هیچچیزی ندید. با سرافکندکی برگشت و خبر را اعلام کرد. چوری سرش داد کشید: «یعنی چی که هیچی ندیدی؟ مگه ما لبهٔ کیهان نیستیم؟ پس سیارهٔ بهشت هم باید همینجا باشه دیگه!»
هوتی پرید وسط و گفت: «البته لازم به ذکره که لبهٔ کیهان، ۵۷۳ قوژلیگویارد مترِ مربع مساحت داره. ما الان فقط به ۵ میلیارد مترِ مربعش دید داریم.»
چوری پرسید: «اون وقت این ۵ میلیارد، چند درصدِ ۵۷۳ قوژلیگویارد هست؟»
_ هممممم… تقریباً ۴۹ در ده به توانِ منفیِ ۸۲۶ درصد.
_ چند سال طول میکشه تا همهش رو بگردیم؟
_ نزدیک به هزار سال.
مغز چوری دیگر داشت ذوب میشد. گفت: «بعد تو نباید قبل از سفر اینها رو بهمون میگفتی؟»
هوتی خیلی جدی پاسخ داد: «نه؛ برای چی؟»
_ اینطوری که هیچوقت نمیرسیم!
_ ولی اجدادتون میرسن!
_ من خودم میخوام برسم!
بعد با عصبانیت، کِمتِط را صدا کرد. از او پرسید: «اون سیارهٔ سهستاره چهطور بود؟»
_ خیلی بدرنگ بود؛ ولی علف زیاد داشت.
_ چه رنگی بود؟
_ بنفش و نارنجی و فیروزهای.
_ علفهاش؟
_ بله فرمانده.
_ قابلِ خوردن بودن؟
_ آره. البته طعمشون به پای علفهای تُرد و آبدارِ سبزِ زمینی نمیرسید؛ ولی به هر حال میشد خوردشون.
_ هوووووتی! برمیگردیم به همون سیارهٔ سهستاره. ولی قبلش تو رو تنزیلِ رتبه میدم به توالتشویی!
_ نه… نه… خواهش میکنم!
_ ببریدش بچهها!
روی زمین
_ مامان حالا که گاوها رفتن، دیگه نمیتونیم کباب بخوریم؟
_ نگران نباش پسرم. هنوز گوسفندها رو داریم.
_ بالأخره تمام جلدهای کتابِ «فیزیکِ گاوی برای گوسفندها» رو گیر آوردم. بععععع! باید قبل از این که ذبح بشیم، فضاپیمامون رو بسازیم و از دستِ این انسانهای گوشتخوار فرار کنیم! بععععع!
_ بچهها شمااااا کجایید؟ مااااا! مسخرهبازی رو تموم کنید، دارید میترسونیدم ها! مااااا!
یادداشت نویسنده
از نظر انیشتین کیهان هیچ لبهای ندارد. ما در کیهان، مانند موجودی دوبعدی روی سطحِ یک کرهایم. موجودِ دوبعدی هرچهقدر هم که به جلو برود، هرگز به لبهٔ این کره نمیرسد؛ چون سطحِ کره، هیچ لبهای ندارد. ما هم هرچهقدر در این کیهان جلو برویم، نهتنها به لبهاش نمیرسیم، بلکه به مکانِ اولیهمان برمیگردیم. البته دیگر از زمین و خورشید و کهکشانمان خبری نیست. چون در طی این چند تریلیاد سال که در حال سفر بودهاید، اگر هنوز نابود نشده باشند، اینقدر جابهجا شدهاند که حتا تصورش هم نمیتوانید بکنید!
این داستان را تحتِ تأثیرِ مجموعهکتاب «راهنمای کهکشان برای اتواستاپزنها» نوشتم.
Comments
No comments yet. Be the first to react!